اتفاقات این چند وقت کشور ، این به هم پریدن و شاخ و شونه کشیدن مسؤلین برای هم ، این حرفایی که تو چند هفته و مخصوصا این چند روز اخیر شنیدم و در آخر هم اتفاقی که سه روز پیش افتاد و یکی از بزرگان دار فانی رو وداع گفت آدم رو به فکر فرو میبره . . . یه تفکر عمیق و طولانی در خصوص این دنیا و . . . بگذریم !!! یاد یه داستان فوقالعاده افتادم که تو کتابای درسیمون خوندیمش . . . قاضی بُست !!!
[سلطان مسعود غزنوی پس از جون سالم به در بردن از یه بیماری سخت ، بیهقی رو میخواد و بهش میگه:]«و
می شونویم که قاضی بست بوالحسن بولانی و
پسرش بوبکر سخت تنگدست اند و از کس چیزی
نستانند و اندک مایه ضیعتی دارند.
یک
کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر،
تا خویشتن را ضیعتکی حلال خرند و فراخ تر
بتوانند زیست و ما حق این نعمت تندرستی
که باز یافتیم، لختی گزادره باشیم»
من
کیسه ها بستدم و به نزدیک بونصر آوردم
و حال باز گفتم.
دعا
کرد و گفت خداوند این سخت نیکو کرد و
شنودهام که بو الحسن و پسرش وقت باشد که
به ده درم درمانده اند و به خانه بازگشت
و کیسه ها با وی بردند و پس از نماز کس
فرستاد و قاضی بو الحسن و پسرش را بخواند
و بیامدند.
بونصر
پیغام سلطان به قاضی رسانید
بسیار دعا
کرد و گفت این صلت فخر است پذیرفتم و باز
دادم که مرا بکار نیست و قیامت سخت نزدیک
است حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا
خست در بایست نیست اما چون بدانچه دارم و
اندک است قانعم وزر و بال این چه بکار
آید؟
بونصر
گفت ای سبحان اللّه زری که سلطان محمود
به غز و از بتخانه ها بشمشیر بیاورده
باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را
امیر المۆمنین می روا دارد ستدن آن.
قاضی
همی نستاند گفت زندگانی خداوند دراز باد
حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت
است و خواجه با امیر محمود به غزوه ها
بوده است و من نبوده ام و بر من پوشیده
است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی علیه
السلام هست یا نه؟ من این نپذیرم و در
عهده ی این نشوم .
گفت
اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مستحقان
و درویشان ده.
گفت
من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان
توان داد و مرا چه افتاده است که زر کسی
دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد
به هیچ حال این عهده قبول نکنم .
بونصر
پسرش را گفت تو از آن خویش بستان گفت
زندگانی خواجه عمید دراز باد علی ای حال
من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و
علم از وی آموخته ام و اگر وی را یک روز
دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته
واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی
پس چه جای آنکه سال ها دیده ام و من هم
از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که
وی می ترسد و آنچه دارم از اندک مایه
حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ
زیادت حاجتمند نیستم.
بونصر
گفت لله در کما، بزرگا که شما دو تناید
و بگریست و ایشان را باز گردانید و باقی
روز اندیشه مند بود و ازین یاد می کرد
و دیگر روز رقعتی نبشت به امیر و حال باز
نمود و زر باز فرستاد.
پ.ن : متن داخل عکس از نهج البلاغه گرفته شده و داستان قاضی بست هم برای تاریخ بیهقیه و خب یه داستان تاریخیه واقعیه.
موفق و پایدار باشی جوان آزاده
وب متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم باعث افتخاره شما هم به من سر بزنید خیلی ممنون
56185